مسعود هم رفت. آن چشمهای عمیق و درخشان و مهربان، آن پیشانی مواج و نگران، آن لبخندهای امیدبخش، آن گامهای استوار، آن دستان گشاده و مصمم، آن گفتار دلنشین و دوستداشتنی، آن اندیشههای ژرف، و آن آرزوها و امیدهای بلند. چه سخت است گفتن و نوشتن در باره مسعود؛ در باره آن صخره سخت و تناور و پابرجا، در باره آن جویبار زلال و نغمهخوان، در باره آن گل خوشبوی رنگین، در باره آن آسمان پهناور آبی. ای مسعود! تو امیدی کوچک نبودی. تو امید یک ملت بودی. ملتی رنجکشیده، درد کشیده، ملتی تنها در این جهان بزرگ، فراموش شده در کنار مام میهن. آواره، بیمار، ناتوان. ای مسعود! به من بگو چگونه میتوانم به آن پسرک کوچکی که از کار سنگین و پر مشقت و تحقیرآمیز روزانه به نزد مادرِ تنها و خواهر بیمارش باز میگردد و میگوید: "یک روز مسعود میاد و مارو با خودش به گلبهار میبره، به خونمون میبره"؛ بگویم که مسعود رفته است، مسعود دیگر نیست. چگونه به آن پسرک بگویم که تو تنها امید خود در این جهان بزرگ، در این جهان لبریز از ثروت و لبریز از قدرت را از دست دادهای؟ چگونه بگویم که امید تو قربانی ...